تا آمدم بگویم دیوانه نیستم من پنجاه بهار گذشت اما مگر نمیبینید هالهای که شاعران میگویند من هم فراز سر دارم که این چنین از گریهای به گریه دیگر میغلتم مگر نمیبینید چون آبهای آغاز خلقتم که خواب رفته از یادم و هرگاه نگاه کنم به نقش چهرهها و جملهای کوتاه گریستن بیاغازم مگر نمیبینید که هالهای نمیگذارد چون دیگران بر هرچه نام خود بگذارم و من که با ابرها بر این زمین نگاه کردهام آنقدر که کوهها به سایهام به خواب روند.
خواننده: نانسی سیناترا برگردان و بازسرایی: یغما گلرویی
من پنج ساله داشتم و او شش سال ما با اسبهای چوبیمان میتاختیم او سیاه میپوشید و من سپید او همیشه برندهی جنگ بود...
به من شلیک میکرد: بنگ! بنگ! من زمین میخوردم... بنگ! بنگ! آن صدای بلند... بنگ... بنگ... عشقم به من شلیک میکرد... بنگ! بنگ!
فصلها گذشت و زمانه عوض شد بزرگ که شدم به او میگفتم: «- تو مال منی!» همیشه میخندید ومیگفت: «- بازیهایمان را به خاطر داری؟»
من به تو شلیک میکردم! بنگ! بنگ! تو میافتادی زمین... بنگ! بنگ! آن صدای بلند... بنگ... بنگ... همیشه به تو شلیک میکردم! بنگ! بنگ!
موزیک نواخته شد، آدمها آواز خوندند، کلیسا ناقوسش را به خاطرِ من زد... حالا او رفته و من نمیدانم چرا تا امروز هم گاهی زیر گریه میزنم. اون حتا خداحافظی نکرد حتا وقتش را برای گفتن دروغ به من هدر نکرد...
او به من شلیک میکرد! بنگ! بنگ! من زمین میخوردم! بنگ! بنگ! آن صدای بلند... بنگ... بنگ... عشقم به من شلیک میکرد... بنگ! بنگ! //