من مثل یک آغوشِ سر در گُم
دنبال یک افسانه ی گرمم
دستای تو مثل یه افسانه ست
این روزها دستاتُ گم کردم
هر شب که بوی یاس می گیره
عطر نفس های تن مهتاب
پلکای من درگیرِ بارون ان
چشمای تو درگیرِ مشتی خواب
من از غرورم خالی ام هر روز
تو با غرورت سخت مشغولی
انگار راه های دلت بسته ست
بغض منُ هرگز نمی بینی
تو با سکوتِ محضِ این شبهات
انگار حرفی تو دلت مونده
وایسا دلم ترسیده انگاری
چشمااام چیزی از دلت خونده
بغضِ منُ آهسته تر بشکن
دست منُ آروم تر رد کن
شاید دلت فردا پشیمون شه
این روزها بی عشق، عادت کن
من با تموم عشق می مونم
امروز عشقِ من رو از بر کن
فردا اگه تنها شدی اینجا
با دستای من، عشقُ باور کن
:: موضوعات مرتبط:
اشعار شاعران ,
,