خدمت بسيار ارزشمند ديگر فلسفه (در زمان ما خصوصاً «فلسفهي نقادي») مربوط به ايجاد ملكهاي براي كوشش درمورد قضاوتي بيطرفانه و همهسويه است و ديگر مربوط به اينكه در هر برهان دليل كدام است و چه قسم دليلي بايد مورد كاوش و پيجويي قرار گيرد. اين خدمت براي پيشگيري از جانبداريهاي احساساتي و نتيجهگيريهاي عجولانه اهميت دارد و خصوصاً در مجادلات سياسي كه به ويژه فاقد بيطرفي هستند، مورد نياز است. در مسائل سياسي اگر طرفين جدال با روح فلسفي گفتگو كنند، به احتمال زياد بينشان جنگ و مخاصمهاي درنخواهد گرفت. موفقيت دموكراسي تاحدود زيادي وابسته به قدرت شهروندان در بازشناسيِ استدلالهاي درست از نادرست و گمراه نشدن با التباسها و ابهامها است. فلسفه انتقادي نمونهي ممتاز تفكر خوب را به دست ميدهد و فرد را در رفع ابهامها و آشفتگيها ياري و آموزش ميدهد. شايد به همين دليل است كه وايتهد در همان صفحاتي كه قبلاً نقل شد ميگويد
|
|
فلسفه تنها يك روش ندارد، بلكه به تناسب موضوعات داراي روشهاي متفاوت است و تعريف اين روشها نيز قبل از بيان موارد اطلاق و كاربرد آنها، كار درستي نيست. بلكه چنين كاري بسيار مخاطرهآميز است. در گذشته نيز غالباً هر چه را كه با روش خاصي قابل بررسي بود از فلسفه خارج ميكردند و همين امر منجر به محدود شدن نادرست دامنهي فلسفه ميگرديد. فلسفه مستلزم روشهاي بسيار گوناگوني است؛ زيرا بايد تمام انواع تجارب انساني را در معرض شرح و تفسير خود قرار دهد. در عين حال روش فلسفه ابداً تجربي محض هم نيست، زيرا وظيفه فلسفه آن است كه تا حد ممكن تصويري هماهنگ از تجارب انساني و هر آنچه را كه ميتوان از واقعيت (علاوه بر واقعيتي به نام تجربه) استنتاج كرد، پديد آورد.
|
|
|
كه جامعه دموكراتيك موفق بدون وجود تعليم و تربيت عمومي كه ديدگاهي فلسفي به فرد اعطا كند وجود ندارد.
در حالي كه بايد از اين فرض اجتناب كرد كه آدميان موافق فلسفهاي كه به آن عقيده دارند، زندگي ميكنند، و در حالي كه بايد قسمت اعظم خلافكاريهاي انسانها را نه ناشي از جهل يا اشتباه محض بلكه ناشي از اين دانست كه آنها نميخواهند برمبناي آرمانها و ايدهآلها زندگي كنند، اين نكته را نيز نميتوان رد كرد كه عقايد كلي دربارهي طبيعت و جهان و ارزشها سهم و تأثير بسيار مهمي در پيشرفت يا انحطاط انسان دارند. مطمئناً بخشهايي از فلسفه آثار عملي بيشتري دارند ولي نبايد تصور كرد كه چون بعضي پژوهشها و مطالعات، آثار عملي آشكاري ندارند، پس هيچ ارزش عملي ديگري هم بر آنها مترتب نيست. به گزارش تاريخ دانشمندي كه با تحقير ديدگاههاي عملگرا به خود ميباليد، دربارهي پژوهشي نظري چنين گفت: مهمترين امتياز اين پژوهش اين است كه هيچ كاربرد عملي براي هيچ كس ندارد. با اين وصف همان پژوهش منجر به كشف الكتريسته شد. آن بخش از مطالعات فلسفي كه ظاهراً كاربرد عملي ندارد و بحثهايي كاملاً دانشگاهي است، ممكن است مآلاً همهگونه تأثير بر جهانبيني ما داشته باشد و در نهايت بر اخلاق و مذهب مؤثر واقع شود. زيرا بخشهاي مختلف فلسفه و بخشهاي مختلف جهانبيني ما به يكديگر وابستهاند. اين امر لااقل در يك فلسفه خوب هدف به شمار ميرود، هرچند هدفي است كه هميشه حاضر نميشود. به اين ترتيب مفاهيمي كه ظاهراً با علايق و مصالح عملي فاصله بسيار دارند، ممكن است بالضرورة بر علايق و مصالح ديگري كه ربط وثيق با زندگي روزمره دارند، تأثير بگذارند.
بنابراين فلسفه از اين پرسش كه فايدهي عملي آن چيست هراسي ندارد. با اين وصف من ابداً ديدگاهي يكسره پراگماتيستي درباره فلسفه را نيز قبول ندارم. ارزش فلسفه تنها براي آثار غيرمستقيم عملي آن نيست، بلكه ارزش فلسفه مربوط به خود آن است؛ بهترين راه تضمين همين آثار عملي نيز آن است كه به خاطر خود فلسفه به فلسفه بپردازيم. براي دستيابي به حقيقت بايد بيطرفانه به جستجوي آن پرداخت. هرچند ممكن است پس از آنكه به حقيقت دست يافتيم از آثار مفيد عملي آن هم بهرهمند شويم، ولي اگر براي دستيابي به اين آثار عملي عجله كنيم، ممكن است به آنچه واقعاً حقيقي است نرسيم. مطمئناً آثار عملي فلسفه را نميتوان معيار حقيقي بودن آن قرار داد. عقايد از آن جهت كه حقيقت دارند مفيدند نه چون مفيدند حقيقت دارند.
تقسيمات اصلي فلسفه چگونه است؟
فلسفه را معمولاً به موضوعات فرعي ذيل تقسيم ميكنند:
1- مابعدالطبيعه. (2) منظور از اين بحث مطالعه و پژوهش درباره واقعيت در كليترين وجوه و صور آن است، تا آنجا كه انسان قدرت بر اين امر دارد. برخي از مسائل آن عبارتنداز -ماده (تن) و ذهن چه رابطهاي با هم دارند؟ كداميك از آن دو مقدم بر ديگري است؟ آيا انسان مختار است؟ آيا نفس جوهر است يا تنها مجموعهاي از تجربههاست؟ آيا جهان متناهي است؟ آيا خدا وجود دارد؟ وحدت و كثرت چه نسبتي با جهان دارند (جهان تا كجا وحدت و اين هماني دارد و تا كجا اختلاف و اين نه آني؟)؟ نظام عالم تا چه حد مبتني بر عقل و خردمندي است؟
2- فلسفه نقادي. در مقابل مابعدالطبيعه (يا فلسفهي نظري، چنان كه گاهي گفته ميشود) در عصر اخير غالباً «فلسفه نقادي» قرار دارد. اين فلسفه مشتمل بر تحليل و نقد مفاهيم عقل متعارف و علوم است. علوم، مفاهيم خاصي را مفروض ميگيرند كه خود اين مفاهيم را به وسيله روشهاي معمول در خود اين علوم نميتوان مورد تحقيق و بررسي قرار داد و بنابراين مفاهيم ياد شده در حوزه فلسفه قرار ميگيرند. همه علوم به جزء رياضيات نوعي مفهوم قانون طبيعي را مفروض ميگيرند و پژوهش درباره چنين قانوني كار فلسفه است نه هيچ علم خاصي. در عاديترين گفتگوها و مجادلات غيرفلسفي نيز ما مفاهيمي را كه به هر حال با مسائل فلسفي ارتباط دارد به كار ميگيريم؛ مفاهيمي مثل ماده، ذهن، علت، جوهر، عدد. تحليل اين مفاهيم و تعيين معاني دقيق آنها و اينكه چنين مفاهيمي را در عقل متعارف تا چه حد به صورت موجه و معقول ميتوان اطلاق و استعمال كرد، وظيفهاي مهم براي فلسفه است. آن بخش از فلسفه انتقادي كه مشتمل بر مباحثي درباره حقيقت و معيار آن و نحوه علم ما به آن است معرفت شناسي (3) نام دارد (نظريه شناخت). اين بخش با چنين مسائلي سروكار دارد: تعريف حقيقت (صدق) چيست؟ علم و عقيده چه تفاوتي دارند؟ آيا علم يقيني ممكن است؟ كاركردهاي نسبي تعلق، شهود تجربهي حسي چيست؟ كتاب حاضر به اين دو بخش كه بنياديترين و تعيين كنندهترين بخش مسائل فلسفه هستند، ميپردازند. مباحث ذيل نيز گرچه از فلسفه متمايزند و خود استقلال دارند، ولي به عنوان شاخههاي فلسفه به معناي موردنظر در اين كتاب، مورد بررسي قرار ميگيرند.
بخش3
:: موضوعات مرتبط:
مطالب فلسفی ,
,
:: برچسبها:
آوای قلم ,
فلسفه ,
ریاضیات ,
فیلسوف ,
جهان ,
مادی ,
معنوی ,
اخلاق ,
زندگی ,
علم ,
بردیاف ,
افلاطون ,
سقراط ,
مکتب ,
هگل ,
,