یک عمر شبانه روز می سوزد عشق
تا اینکه تو را به من بیاموزد عشق
با سوزن مژگان و نخ گیسویت
لبهای مرا چه تنگ می دوزد عشق
***
آخر تو چگونه با دلم می سازی؟!
از بس که بهانه گیرم و ناراضی
در عشق هنوز بچه ام باور کن
دیشب دل من رفت عروسک بازی
***
شاید تو ندانی از کدامین ایلم
تب دارم و با مرگ کمی فامیلم
بردار و بکش چاقو و ذبحم کن، من
از نسل نوادگان اسماعیلم
***
هر روز دلم را به غمی آلودم
عاشق شدم و شکستم و فرسودم
من؛ نخل تبر خوردۀ این نخلستان
توفان بوزد یا نوزد نابودم
***
شب های زمستان زده را بیدارم
چون ابر به پهنای دلم می بارم
یک بار بیا و حال من را بنگر
شاید تو بفهمی که چه دردی دارم؟!
***
اینجا به جز از عشق رخت در دل نیست
از یمن جمال تو کسی غافل نیست
این قوم به شدت به تو ایمان دارند
هرچند هنوز دینشان کامل نیست
***
در بستری از سنگ از این آبادی
با پای کمی لنگ از این آبادی
ترسم نرسد به شهرتان ای زیبا
این شاعر دلتنگ از این آبادی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار شاعران ,
,
:: برچسبها:
مرتضی لطفی ,
,