در عمق متن که به هوش آمدم
تبعیدم کردند به ناکجا آباد
به دهکده ای متروک در سطری مبهم
تهدید کردند به کلبه ات نزدیک نشوم
شبحی که هر صبح در مه می دیدم به یقین تو بودی
اما به احترام علفزار روییده بر ابرها،
خودم را گم کردم
ناگهان باران گرفت
گاهی به رنگ سبز
گاهی به رنگ سیاه
کلمات هم از ترس خیس شدن
چترهایشان را باز کردند
کلمات ماجراجو مردند اما
مدفون در خاطر مقدس بابونه های کنار چشمه
نمی دانم چرا از کودکی،
هر وقت در رویای چشمه و دشت
غرق شده ام
دخترکان کولی عاشقم شده اند
موهای آنها بوی دلتنگی پیراهن تو را می دهد
درست مثل تو می رقصند
درست مثل تو دف می زنند
مثل تو راه خانه ام را
گم می کنند.
:: برچسبها:
احسان ابراهیمی ,
,