دنیا به اندازهی همین اتاق شده
همین حدود تنهایی
همین حدود بیخوابی
پس نگو خیلی از چیزها با روح ما به گفتوگو هستند
که من در تاریکی دنبال قرصهای قلب و اعصابم
پیش تو آمدم که سنگ شدن تهدید جدی بزرگی بود
اما از خواب ترس برداشتهام
پس
پرندگان کاغذی را میگردم
و در جایی مینویسم تو آن بهاری هستی که گریهات اینقدر
چه میدانم
اینقدر کلید هست که ندیدهاید
اینقدر آدم هست که از حوالی دو چشم باید راند
و اینقدر تو هم بهار نمیمانی.
:: موضوعات مرتبط:
اشعار شاعران ,
,
:: برچسبها:
هرمز علی پور ,
کلید ,
دنیا ,
بهار ,
هستی ,
آدم ,
قلب ,
قرص ,
اعصاب ,
خواب ,
ترس ,
,