گرمرا امید دیدار و وصالی نیست ، هست
گرچه پندارد که یارای جدالی نیست ، هست
آنچه بی هنگام تر از روزگارم بود ، نیست
زانچه دانم در تکاپوی مجالی نیست ، هست
آهویی در پنجه شیری گرفتار آمدم
از من شوریده تر گویی غزالی نیست ، هست
طرح شوق تازه ای بر تار و پودم ریشه زد
طالع و بختی که جز نقش و خیالی نیست ، هست
بانگ حق منصور را می برد بالای دار
همچو مرغ حق یکی بشکسته بالی نیست ، هست
آتش ظالم به ناگه پهنه هستی گرفت
در شکوه خلقتش گویی جلالی نیست ، هست
عالم هستی درون ذره ای جا می شود
کارگاه آفرینش را کمالی نیست ، هست
چشم ظاهربین اسیر جزء انگاری شود
عالم کثرت گرایی را سوالی نیست ، هست
سنگ خاره در بیابان تاب مجنونی نداشت
شور آن سودازده در این حوالی نیست ، هست
:: موضوعات مرتبط:
اشعار شاعران ,
,
:: برچسبها:
حمید رضایی ,
,