مهستی، یک زن است و زنانه می سراید، و این از شگفتی های کار مهستی است. نگرشی فلسفی به جهان هستی دارد، خوشباش است، کار را بالاترین شرافت ادمی می شمارد وبا طنزهای گزنده ی خودساختار مردسالار قبیله ای را به مبارزه می طلبد. مجموعه ی این عوامل است که باعث زندانی شدن این شاعر خردورز و بعدها خرابات نشین شدن او می شود. بطوریکه خود می گوید"ما مردمی ایم ودرخرابات مقیم."
مهستی دریک دوران طولانی هزارساله، بعنوان یگانه زنی درتاریخ ادبیات فارسی باقی می ماند که به عنوان یک زن و با احساسات یک زن شعرسروده است.
ما را به دَم ِ پیر نگه نتوان داشت
در حُـجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سَرِ زلف چو زنجیر بُوَد
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
هزارسال پس از مهستی، فروغ فرخ زاد با انتشارکتاب عصیان، شعرزنانه را به ادبیات نوین پارسی معرفی می کند و چه تهمت ها که بجان نمی خرد تا جائی که شجاع الدین شفا طی مقدمه ی جانانه ای که همان زمان برکتاب او می نویسد از فروغ عصیانگر دفاع می کند. اخیرأ بهارسعید شاعرافغان این سد را شکسته است، لیکن مهستی را بازبان بی پروا، شجاع وگستاخانه اش باید مقدم بر فروغ وبهاردانست.
مهستی، سرمست از زیبائی خویش، دست معشوق را برگردن خود می خواهد ومطمئن است که چنین عشق واقعی وجسمانی ایمان صد ساله را برباد می دهد:
تا سنبل توغالیه سایــــــــی نکند
باد سحری نافه گشایــــــی نکند
گرزاهد صد ساله ببیند
درگردن من که پارسایـــی نکند
متاسفانه ادبیات مردانه ی ما کمتربه زنان فرصت هنرنمائی داده است. اگر هم زنی سدهای سکندری را شکسته وشعری سروده است، بخاطرآنکه بتواند به کارهنری خود ادامه دهد، یا شعرش را درهاله ای ازجزم ها پوشانیده است ویا درقالب ومقام مرد شعر سروده است. مهستی سنت شکنی را بجائی می رساند که برشبهایی که با معشوق دربستر ناز آرمیده بوده، با حسرت یاد می کند:
شبها که بناز با تو حفتم همه رفت
دُرها که به نوک مژه سفتـــــــم همه رفت
آرام دل ومونس جانـــــــــم بودی
رفتـــــی وهرآ نچه با تو گفتم همـــه رفت
دررباعی ذیل مهستی با ذکرنام خویش ازعشق وشیدائی خویش سخن می گوید:
ای باد که جان فدای پیغام تو باد
گربرگذری به کوی آن حورنژاد
گودرسرراه مهستـــــــی را دیدم
کزآرزوی تو جان شیرین می داد
و بعنوان یک زن نمی تواند ا زتوصیف زیبائی پسرکی اذان گو خودداری کند:
موذن پسری تازه تراز لاله ی مرو
رنگ رخش آب برده ازخون تذرو
آوازه قامت خوشش چون برخاست
درحال بباغ درنماز آمد ســــــــرو
مهستی دریکی از رباعیات خود، ضمن برخورداری از احساس زیبای احترام به خویشتن، بازبانی گستاخ وبی پروا ازحق برخورداری خود، به عنوان یک زن، از لذت جویی جنسی سخن می گوید:
من مهستی ام برهمه خوبان شده طاق
مشهــــوربه حسن درخــراسان وعراق
ای پورخطیب گنجه ازبهرخدا
مگذار چنین بسوزم از درد فراق [3]
:: برچسبها:
مهستی ,
گنجوی ,
رباعی ,
زندانی ,
فروغ ,
کتاب ,
زن ,
,